آرامش یعنی آغوش خدا
هرچه بالاتر پرواز میکنی ، هرچه عمیق تر نگاه میکنی ، هرچه بیشتر رشد میکنی ، هرچه نزدیکتر ، وهرچه لطیف تر میشوی ، بیشتر به نگاهداری باریتعالی نیازمند میشوی . ظریف شده ای . . .
عمیق تر محتاج میشوی به مراقبت الهی . شکننده تر میشوی . بگونه ایکه لحظه ای رها شدن از معبودت، بسختی میشکندت . در آن افق ، اگر لحظــه ای از آغوش مراقــبه اش برون آیی ، خــرد میشوی زیر بار "بودنِ" تهی ات .
از آنروست که انسان کامل ، نیمه شبها ، زار میزند از خوف ، و از خشیت . که ناله اش نه از خوف خداست. خوفش از احساس لحظه ای بودن ، جدا از آغوش معبود است . آغوش معبود چیست اما؟
وقتی قدم به قدم ، کام را باکلام مناجات گونه ی اولیای خدا آشنا میکنی ، بدان که فاصله هاست بین آنچه او میبیند و آنچه تو وهم میکنی. ورطه ایست در ورای ذهن ، که جز به آغوش "تسلیم" ، راهی را بدان نمیابی . آغوش تسلیم چگونه است اما ؟ تسلیم را ، اسلام را کجا سپرده اند مگر ؟
...
آغوش آرام معبود ، خستگیم را میزداید . و تنها یک خسته میداند که خستگی چیست؟ و تنها کسی که سنگینی ِ بودن را چشیده است میداند که از چه دردی سخن میگویم؟ خالی ِ بودن . . . بودن تهی . . . چه درد جانکاهیست . . .
اگر بدانی آنروزی که معبود دردانه ام ، آغوش "ولایت" اش را بر آدمی عرضه کرد، چه منتی بر او نهاد. ملایک هم نمیفهمیدند آغوش خدا چیست ، تا آندم که بسوی سجده بر ولی خدا خوانده شدند . . . به آغوش خدا پناهنده شدند . . .
امام ، همان آغوش آرام خداست ، که در دامانش میتوانی خود را از رنج ِ "بودن" ، رنج ِ دویدن در بیابانهای حیرت و اختیار ، خلاص کنی و آرام و مطمئن ، بی وهم و ذهنیات ، سر بدامانش نهاده ، آرام بمیری و نباشی دیگر . . .
امام ، خالی مملو و والاییست که هرچه "هستِ" تو را ، از قفس قالب های ذهنت ، رها میکند تا آزادی ای را درک کنی که هیچگاه با عمری پویش در ذهن هم نتوانی بدان رسید .
یا معشر الجن و الانس !
ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السماوات والارض ،
فانفذوا !
لا تنفذون الا بسلطان ! (رحمن ـ 33)
امام ، آغوشیست که اولیای الهی ، خود نیز بدان آرام جان میجویند . و حتی آنکه از ما بدان ساحل امن و نگاهدارنده ، محتاج ترند . چه اینکه لطافتشان افزون تر است بر ما خاک آلودگان اختیار .
که را میابی که از فاطمه سلام الله علیها بیشتر ولایی باشد ؟ در حالیکه خود حجتست بر حجت های خدا؟ حسین علیه السلام ، پنجاه سال سر بر آغوش ولایت پدر و برادر میگذارد تا آرام عاشورا را بیابد . عباس، دو دست و سر را میگذارد تا عینیت بخشد برای خفتگان بد مست دیندار (!) که شاید بفهمند در حضور امام ، نه دست اختیار نیازست و نه سر تدبیر .
در این سرای ، تنها تسلیم میخرند و دیگر هیچ . تمام سکه های دنیا در این بازار بی رونق است . آرام والای وجود را ، اینجا ، در آغوش خدا ، به سرسپردگی میدهند و دیگر هیچ...
...
ما اما ، آرام زندگی را ، با چه و در چه جسته ایم ؟
پ ن :
درد من از حصار برکه نیست . درد من همزیستی با ماهیانیست که دریا به ذهنشان هم خطور نکرده است
- ۹۲/۰۴/۱۱